آخرين دست نوشته هاي 91

امسال خيلي زود گذشت و پر از اتفاقهاي خوب و بد ، عزيزاني رو از دست داديم و پا به پاي خونواده هاشون مصيبت ها رو گذرونديم. دوستاي خوبي داشتيم كه از پيشمون رفتن و به اميد پيدا كردن آينده اي بهتر خاك ديگه اي رو برا سكونتشون انتخاب كردند. و صد البته پيوند هايي داشتيم كه اميد نوشدن و عشق و زندگي بهمون دادند و يادآوري كردند كه هنوزم ميشه عاشق بود و عاشقانه زندگي كرد.

از خداي مهربون مي خوام تو سال جديد و تو اين شبهايي كه دغدغه اكثر آدمهاي دور و برمون خريد البسه عيد و ميوه و شيريني و خانه تكاني يا برنامه ريزي براي چگونه گذروندن تعطيلات عيدشون هست، هيچ پدر و مادري رو شرمنده بچه هاش نكنه و هيچ خونه اي بدون رنگ و بوي عيد سال جديد رو شروع نكنه.

ازش ميخوام كه هر كس به هر طريقي كه به آرامش مي رسه موفق بشه و هيچ انتظاري رو بي پايان نذاره.

ميخوام كه به همه قدرت درك و فهم داشته هاشون رو بده و مهم تر از همه سلامتي روحي و جسمي تا بتونن از داشته ها لذت ببرند و حسرت نداشته ها رو نخورند.

بيايد تاجايي كه ميتونيم عزيزامون رو دوست داشته باشيم و قدرشون رو بدونيم و نذاريم كه خيلي زود دير شه :‌

سال نو پيشاپيش مبارك، به اميد نو شدن دل و فكر و روحمون

خونه رو هم تكونديم

امسال به خاطر اسباب كشي كه به تازگي داشتيم، خونه تكوني معناي زيادي برامون نداشت، موند يه مقدار جابه جايي هاي مختصر و گردگيري هاي سطحي و مرتب سازي.

سخت ترين بخش خونه هم كه تو همه خونه هاي بچه دار مشتركه ، اتاق خواب اين وروجكاست كه دو روز پيش بالاخره تونستيم يه سرو سامون مختصر بهش بديم.

كيارش نهايت همكاريش جمع كردن لگوهاش و ريختنشون تو كارتون هاشون بود و آخر سر هم به اين حالت در اومد :‌

                     


از هفت سين هم تو خونمون خبري نيست چون به اميد خدا سال تحويل پيش عزيزامون هستيم. اما به اصرار كيارش ماهي گلي رو از چند وقت پيش گرفتيم و پسر كوچولو باهاش سرگرمه.

اما بي عكس هفت سين كه نميشه عيد رو شروع كرد ، اينم كيارش با هفت سين موسسه موسيقي پارس :‌


دوست دارم كوچولوي مامان :‌-)

اولين كنسرت من

هفدهم اسفند ماه بعد از سه ترم رفت و آمد مداوم و اشغال شدن پنج شنبه هامون به خاطر كلاس موسيقي كيارش، اولين كنسرت بچه هاي گروه ارف اجراء شد و ماحصل اين سه ترم رو نشون دادند.

مربي ها واقعا با حوصله با بچه ها تمرين كردند و هر چهارده نفرشون بدون هيچ گونه اشكال و ايرادي برنامه هايي رو كه برنامه ريزي شده بود اجراء كردند. از جمله شعر نوت ها، انجام حركات هماهنگ با ريتم هاي مختلف موسيقي و ....

      


 

كيارش كه صبح با اوقات تلخي وارد سالن كنسرت شد و محيط براش غريب بود بعد از يك ساعت تمرين به خوبي با قضيه كنار اومد و بي نهايت از بودن روي سن خوشحال بود و لذت مي برد و مدام از اون بالا برامون دست تكون مي داد و بوس ميفرستاد.


و اما بودن بچه ها روي سن حاشيه هايي هم داشت از جمله اينكه :‌

- يكي از بچه ها وسط اجرا يهو مامانش رو صدا كرد و گفت: ماماااااان جيش دارم بدو بريم :-/

- يكي از پسر بچه هاي شيطون و بلا كه حسابي تيپ زده بود، وسط اجرا چهارزانو نشست كف زمين و تلاش مي كرد كه بند كمر و پاپيون و كفشش رو در بياره

- كيارش هم يه هويي وسط جمع اومد جلو پيش ما شروع كرد به تعريف كردن تمرين هايي كه از صبح با مربي ها كردن


عاشق همه اين فرشته هاي دوست داشتنيم.

آخرای 4 سالگی

با تاخير اومدم.

ميخوام از يه پسر آروم و مظلوم بگم. چند وقتي هست كه از قلدر بازي و شلوغ كاري و داد و بيداد خبري نيست. خيلي خوب ميدونم كه اينم يه موج سيسنوسي هست كه چند وقت ديگه دوباره طغيان ميكنه و به يه شكل پيش بيني نشده خودش رو نشون ميده. اما اين دوره كيارش بيشتر من رو نگران مي كنه چون احساس مي كنم كه خيلي از ناراحتي ها رو تو خودش مي ريزه و نشون نميده.

نمونه اش يه روز صبح كه گذاشتمش مهد و باهاش خدا حافظي كردم و اونم بدون جواب از پله هاي مهد بالا مي رفت. صداش كردم و گفتم كيارش خدافظ مامان جون. برگشت ديدم صورتش پر از اشكه

يا مثلا وقتي كه از كاريش ناراحت ميشم و اخمهام تو هم ميره سريع مياد و دستم رو ماچ ميكنه و ميگه مامان تو رو خدا عصباني نشواين در حالي هست كه من هيچ وقت باهاش قهر داد و بيداد نمي كنم .

و اما ،

در كنار اين تغييرات رفتاري پسر كوچولوي من پيشرفت زيادي تو نقاشي و سفال داشته، از نقاشي هاش فرصت نشد عكس بگيرم كه در اولين فرصت اين كار رو مي كنم. اما يه نمونه از كاراي سفالش تو عكس پايين هست ، يه گلدون كوچولو كه با انگشتاي كوچولوتر درست شده :

نقاشي هاي كلاس موسيقيش رو هم با دقت بيشتري نسبت به قبل رنگ مي كنه و البته با جديت بيشتر . 


اين روزها نزديك به تولد كيارش هست و هر موقع حرف از مهموني و تولد كسي مي شه سريع بغض ميكنه و ميگه پس تولد من چي.

خلاصه اينكه بي صبرانه منتظر تولدي هست كه بر خلاف سالهاي قبل مامان ميترا هيچ برنامه ريزي خاصي هم براش نكرده. اما سعي ميكنه كه بكنه.

:-)

زمستانه

اولين ماه زمستون گذشت، بدون هيچ رنگ و بويي از زمستون، نه آدم برفي اي، نه شور و شوق برف و باروني. وعده و وعيد هاي ما برا برف بازي همچنان ادامه داره. تا ببينيم كي دلش به حالمون مي سوزه و روي زمستون رو بهمون نشون ميده.

اما پسر كوچولوي مامان ميترا اين روزها با پشتكار خيلي خوبي كلاسهاي موسيقيش رو ادامه مي ده و ترم سوم رو داره تموم ميكنه. در حال حاضر تمام نت هاي موسيقي رو كه براي موسيقي ارف به شكل حروف الفباي انگليسي درآوردند، به خوبي ياد گرفته.

اما اين نت خوني يه سري حاشيه ها هم داره. با توجه به اينكه مثلا تو نت هاي موسيقي ارف به حرف C ميگن Do يا به حرف D ميگن Re و .... اين مساله باعث شده تا بين حروف الفباي انگليسي و نت ها يه سري تداخل ايجاد شده.

مثلا تو آسانسور خونه كيارش به دكمه اي كه حرف G روش نوشته شده و علامت طبق همكف هست ميگه Sol.

كيارش : مامان Sol رو بايد بزنيم و بريم طبقه همكف!

اما خب طبق گفته مربيش اين تداخل تو كلاس زبان براش ايجاد نميشه و بچه اونجا ميتونه تفاوت ها رو درك كنه.

يه نكته جالب ديگه اينكه دقيقا مثل زمان دبستان خودم كه تا مي رسيدم خونه در حالتيكه مقنعه ام هنوز دور گردنم بود دفتر مشقهام رو از تو كيفم در مي آوردم و بساطم رو پهن مي كردم و شروع مي كردم به نوشتن، كيارش هم چند وقتي هست كه تا از كلاس موسيقي بر مي گرديم خونه سريع مشق نت هاي همون روزش رو مياره و شروع مي كنه به رنگ كردن و هر چقدر هم من اصرار مي كنم كه لازم نيست الان انجام بدي گوش نميكنه كه نميكنه!! اميدوارم تو درس و مشق مدرسه هم همين شكلي بمونه.

از ترم فروردين ساز پنتاتونيك كه يه ساز شبيه به بلز هست با تعداد نت هاي محدودتر رو شروع مي كنن و حاصل اين سه ترم بازي و نت خواني رو به صورت آهنگ نشون ميدن.

ببينيم پسركوچولو با ساز و مضراب چه خواهد كرد.

 

 

هر عيدي زيباست

هر بهانه اي براي شاد بودن و شاد ماندن و خنديدن، دوست داشتني هست. عيد ميلاد مسيح ، يا عيد باستاني نوروز يا هر بهونه اي برا شادي،

چقدر خوبه كه به بچه هامون ياد بديم كه براي خنديدن و شور و شوق و تلاش دنبال بهونه نگردن و به زندگي خيلي راحت تر از اون چيزي كه هست نگاه كنند.

يلدايي متفاوت


۵ سال بود كه نتونسته بودم يلدا رو تو شهر حافظ باشم . امسال به طور كاملا اتفاقي و طي يه برنامه فشرده تونستيم اين كار رو عملي كنيم.

 

يه سفر چهار روزه داشتيم به شيراز و خدا رو شكر يه شب يلداي به ياد موندني رو در كنار خانواده گذرونديم :

رستوران نخلستان-يلداي ۹۱

 

كيارش به همراه دختر دايي دوست داشتنيش فرنيا

پسرم به شدت دلش برا دختر دايي و دختر خاله ها و پسر خاله اش تنگ شده بود و از نهايت وقتش استفاده كرد تا بتونه ببينتشون و باهاشون باشه.

به اميد برقرار بودن تمام جمع هاي دوستانه.

اما نميدونم از علاقه پسر كوچولوم به خوردن ديزي و مخصوصا كوبيدن گوشت با دستاي خودش نوشته بودم يا نه. اون شب تو رستوران از بين اون همه كباب و گوشت و غذاهاي رنگ و وانگ كيارش ديزي رو انتخاب كرد.

در راه برگشت از شيراز هم تو يكي از رستوران هاي باصفاي شهر كاشان باز اين آقا كوچولو دستور ديزي داد :

 

تو مهد كودك هم طبق معمول هر سال يه برنامه شب يلدا داشتن و يه سري كاردستي مخصوص اين مراسم درست كردن، از جمله اين هندونه بامزه :

و اين انار قرمز و كوچولو كه با سفال و با انگشتاي كوچولوي گل پسر درست شده :

دو تا عكس پسرم با كاردستي هاش با اصرار خودش و با ژستاي انتخابي خودش تهيه شد و بعدشم ازم خواست كه از كلكسيون ماشين هاش يه عكس بگيرم :

تو دنيا هيچ چيز به اندازه يه ماشين جديد نميتونه كيارش رو خوشحال كنه

 

100 سال يكبار


امروز دنيا 12/12/12 رو تجربه ميكنه. اين تنظيم اعداد و ارقام در كنار هم و اين تاريخ ، اتفاقي هست كه هر 100 سال يك بار پيش مياد.

آيا اون روز هستيم؟

در اين روز بهترين آرزوها رو براي بهترين هاي زندگيم دارم. 

عاشق داشته هام هستم و به اميد رسيدن به دست نيافته ها. 



رفتيم خونه جديد

يك سالي بود كه ميخواستيم خونه رو عوض كنيم و تا اونجايي كه امكان داره به مهد كيارش و محل كارامون نزديك شيم ولي هر بار به دليلي اين امكان دست نمي داد.

آذر ماه امسال بالاخره اين پروژه عملي شد و خدا رو شكر ما تونستيم به نزديك ترين محل به مهد کودک و شركت هامون نقل مکان کنیم.

تو اون سه چهار روزي كه مصادف با ايام تعطيلات تاسوعا و عاشورا بود از نهايت وقتمون استفاده كرديم برا بسته بندي وسايل و كيارش واقعا باهامون همكاري كرد. اصلا فكرشو نمي كردم كه اين شيطون بلا بذاره من كارتون هام رو جمع كنم. ازت ممنونم گل پسرم

فقط هر از گاهي مي رفت تو كارتن ها و اونجا مي شد خونه اش و كلي با خودش بازي مي كرد.ناگفته نمونه كه نسبت به اسباب بازيهاش خصوصا ماشين هاش و لگوهاش به شدت حساسيت نشون مي داد و من تقريبا يه شب مونده به اسباب كشي تونستم اونا رو جمع كنم ، چون واقعا نبودنشون براش قابل تحمل نبود.

روز اسباب كشي هم وقتي وارد خونه جديد شديم،‌ اولين اتاقي كه چيده و مرتب و تميز شد و به حالت عادي در اومد، اتاق كيارش بود و طفلك تمام مدت تو اتاقش با اسباب بازي هاش مشغول بود.

نكته جالب اينكه به شدت از سه نفر كارگري كه اسباب هامون رو مي آوردن مي ترسيد و يه جا كه تو اتاقش گير افتاده بود و دو نفرشون داشتن تختش رو مي بردن داخل، انقدر گريه كرد كه تا يه ربع فقط هق هق داشت

فرداي روز جابه جايي كه تقريبا همه چيز آروم تر شده بود :

بهش ميگم : كيارش خونه جديدمون رو دوست داري؟ نظرت چيه؟

كيارش : به نظرم خونه خوبيه، البته راستش رو بگم؟زيادم خوب نيست؟

من : چرا مامان جون؟

كيارش : خيلي به هم ريخته و كثيفه

و اين حاصل زحمات يك روز كامل كار كردن من و بابا مرتضي و عمو مجتبي و بابا رضاي مهربون بود كه اينطور ازمون قدر داني شد

اما در كل از اونجايي كه كيارش تو اين ۴ سال نشون داده كه به شدت تنوع طلب هست و عاشق تغيير و تحول هست، در مجموع راضي به نظر ميرسه و محيطش رو دوست داره.

از بابا رضا و عمو مجتبي هم ممنون كه صميمانه بهمون كمك كردن تا در كمتر از دو روز همه چيز رو به راه و آروم بشه

از هر دری سخنی

 
تو اين چند سال همه چيز رو سعي كرده تجربه كنه و هر بار به يه شكل و با يه ابزار و وسيله خاص. گاهي نجار شده، گاهي پزشك، بعضي موقع ها راننده و هر از گاهي هم آشپز و مهندس. اما اين تجربه جديد بود.

دو هفته قبل كه به اتفاق دوستانمون براي خريد به يكي از فروشگاههاي بنتون رفته بوديم، چشممون به يه ست جالب خورد كه درجا برا كيارش و دوست تپل مپلش هيراد، خريديم و فسقل خان به اين شكل در اومد :‌

از بعد از اون روه هم هر بار كه حموم ميره ، سريع دم و دستگاهش رو بر ميداره و به خيال خودش ميره شنا و تو اون فسقل حموم و جا چه بازيهايي كه نميكنه.


و اما دو ماه اول پاييز، ماههاي پر رفت و آمد برا ما بود. دختر عمه بابا مرتضي، نسيم جون با همسرش از انگليس اومدن و سه تا مراسم عروسي رو تو ايران برگزار كردند. يه جشن حنابندان شمال و يه عقد و عروسي هم تهران. پسر كوچولوي من هم كه عاشق بزن و برقص و مهموني رفتن و مهموني دادن هست تو اين مدت خدا رو شكر حسابي استفاده كرد .

بهتر از همه برا كيارش مراسم شمال بود كه از صبح روز جشن تو باغ پدربزرگ بابا مرتضي كه محل برگزاري جشن بود، مشغول بازي و چاله كني بود و تا عصر كارش ادامه داشت :


                                           

 بعد از اتمام كارش يه پسر خسته و كوفته تحويل گرفتيم و در نهايت دو ساعت قبل از شروع جشن آنچنان خوابيد كه به زور و ضرب تونستيم بيدارش كنيم و خودمون رو به مراسم برسونيم .

اينم عكس كيارش و دختر عمو جونش ياس طلا تو جشن نسيم جون:‌

اين كه اين دو تا آتيش پاره تو جشن چه ها كردند كه بماند. اما بهونه اي خوب بود برا ديدن اقوام شمالي و عوض شدن حال و هوامون اميد اونكه زندگي هايي كه بعد از اين جشن ها شروع ميشه پر از آرامش و تفاهم و شادي باشه.


پي نوشت :‌ از اونجايي كه من هر از چند گاهي تو يكي از پستاي وبلاگ پسركم آمار دندون درآوردنش رو مي دادم، گفتم اين رو هم به عنوان ختم كلام اينجا بنويسم كه آخرين دندان شيري كيارش هم در سه سال و هشت ماهگي!!!!!!!!! در اومد و به اين داستان فعلا خاتمه داد.

 

تازه هاي مهر

دو سال پيش تقريبا همين موقع ها بود كه دنبال مهد كودك بوديم و به ناچار از محيط خونه اومدي بيرون. روزاي پر دغدغده اي داشتيم، فكر اين كه چي ميخوري، كي و چطور ميخوابي، با چي و كي همبازي ميشي، چطور باهات برخورد ميشه و ... تمام مشغله ذهينمون بود.

دو سال گذشت و طي اين مدت سه مقطع رو تو مهدت عوض كردي، از نوپا وارد مهد كودك ۱ شدي و از مهد كودك ۱ به ۲ ارتقاء پيدا كردي و از مهر امسال شدي كودكستاني.

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

 تو طول اين دو سال آموزشها عوض شد، مربي ها عوض شدند، دوستاي جديد همبازيت شدند، خودت تا حدو حدودي عوض شدي اما ............مدل مهد كودك رفتنت عوض نشد.

هنوزم كه هنوزه يه روزايي با غر و ناراحتي مي ري، يه روزايي بايد تو بغل باشي و وارد مهد شي، بعضي اوقات غرق خوابي يه روزايي يكي از دوستاتو مي بيني و سرتو ميندازي پايين و انگار نه انگار كه من و بابايي هم هستيم و ميري داخل، يه وقتايي با لبخند و سلام، يه وقتايي با گريه و سكوت و .....

اين نشون ميده كه ذات آدمها عوض شدني نيست و تو ذاتا يه كوچولوي مهربون اما وابسته و احساساتي هستي كه با هيچ رشوه و قول و قراري هم اين ذات عوض نخواهد شد.

اين روال زندگي ماست و در حال حاضر تغيير دادنش سخته، اين كاملا طبيعيه كه يه پسر بچه ۳ و نيم ساله بعد از ۹ ساعت يه جا موندن خسته ميشه، محيط كلاس و مهد هرچقدر هم جذاب و شاد باشه و هر چقدر هم همه از صميم قلب دوسش داشته باشن بازم آرامش خونه و خونواده رو نداره.

اميد كه به زودي بتونم روال روزمره زندگيمون رو عوض كنم و اون روزهاي آرومي رو كه تو ذهنم برات مجسم كردم به واقعيت بپيونده

و اما حاشيه ها :

ترم پاييز كلاس موسيقي كيارش هم شروع شد و اين ترم ديگه بچه ها تقريبا اكثر اوقات بدون مادرها تو كلاس هستن. هرچند يه كسايي عين كيارش هر از گاهي حوس ماماناشون رو ميكنن و يا مامانا رو ميكشن تو كلاس يا خودشون ميان بيرون اما اكثر ساعت هاشون بدون حضور همراه ميگذره .

كيارش اين ترم رو هم با علاقه شروع كرد و به نسبت ترم قبل خيلي بيشتر تو بازي ها شركت ميكنه . اما همچنان عجله شديد داره كه به ساز برسه و از هر فرصتي استفاده مي كنه و گريز مي زنه و ميپره پشت پيانوي كلاس و شروع مي كنه به زدن :

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

دوست دارم كوچولوي عجول

 

روز صلح و دوستي


در 8 اکتبر 1986 مصادف با 17 مهر ماه 1365 دوتن از دانش آموزان مدرسه آناتوری نيويورک با نوشتن نامه ای از همه بچه های دنيا خواستند که با هم روزی را به صلح اختصاص دهند. آنها در اين پيام نوشته بودند:

بزرگتر های ما عقايد ثابتی دارند. آنها ما را دوست دارند، چون ما بچه های شان هستيم اما آيا می دانند که چه دنيايی برای ما پديد می آورند؟

ما جهانی برای رشد و آگاهی می خواهيم.

از آن پس سازمان جهانی حمايت از حقوق کودکان يونيسف اين روز را به عنوان روز جهانی کودک اعلام کرد و بسياری کشورها از جمله ايران اين پيشنهاد را پذيرفتند.

كوچولوي مهربونم، امسال چهارمين سالي هست كه اين روز تو خونه ما معني ديگه اي داره و با هديه و شادباش ميگذره.

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

دوست دارم

 

يه اولين ديگه

آخرين باري كه من و بابا مرتضي فيلم رو تو سينما ديديدم سال 87 بود. بعد از اومدن كيارش ديگه هيچ وقت اين فرصت پيدا نشد كه سينما بريم و اصلا شايد بهش به عنوان يه تفريح فكر هم نكرديم و هيچ تلاشي هم برا سپردن كيارش به كسي و رفتن و ديدن فيلم تو سينما نكرديم.

هفته گذشته بالاخره تصميم سينما رفتن با كيارش رو عملي كرديم ، مخصوصا اينكه بازيگر فيلم هم شخصيت محبوب بچه ها بود و تا حدودي ميتونست جذبشون كنه.

پنج شنبه هفته گذشته (91/06/16) يه اولين ديگه تو سه سال و نيمگي گل پسر ثبت شد و اون اولين تجربه سينما بود با فيلم: 

از روز قبلش يه خورده در مورد محيط سينما و اينكه تو سالن نبايد بلند صحبت كنيم و همديگه رو صدا بزنيم، توضيح دادم. چند بار هم ازش پرسيدم كه دوست داره فيلم رو توي يه تلويزيون با ابعاد خيلي بزرگ و صداي بلند ببينه يا نه، كه هر بار ميگفت دوست دارم و بريم.

سينماي اريكه ايرانيان رو برا اولين تجربه كيارش انتخاب كرديم چون هم محيط اونجا رو دوست داره و هم اينكه عاشق مرغهاي سوخاري البيك (طبقه دوم اريكه ايرانيان) هست.

تو سالن انتظار خيلي آروم و متين رو صندلي نشست و فقط خيلي آروم از بابا مرتضي خواست براش مغز تخمه آفتابگردون بخره و بعد از اون مشغول به خوردن شد :‌

بعد از ۲۰ دقيقه كه تو سالن انتظار نشستيم ، آروم برگشت و به من گفت، مامان چرا چراغها رو خاموش نميكنن،‌ اونجا بود كه فهميدم گل مامان فكر كرده اونجا سالن سينما هست و منتظره كه فيلم از يه جايي خودشو نشون بده. مامان فداي سادگيهات بشه

تو بلندگو اعلام كردن وارد سالن شيم و پسر كوچولو با هيجان زياد در حاليكه قدمهاش از ما تند تر بود ميرفت. تو سالن هم خيلي آروم رو صندليش نشست و با اشتياق فراوون منتظر اتفاقاتي كه قرار بود بيافته شد:                    

به محض شروع فيلم خواست كه بغلش كنيم چون خوب ديد نداشت و دوست داشت واضح تر فيلم رو ببينه. و دركمال ناباوري تمام طول يك ساعت و نيم فيلم رو پلك نزد و جنب نخورد ، حتي حرف هم نميزد و خيلي آروم چوب شور يا پفيلاش رو ميخورد و فيلمش رو نگاه ميكرد و فقط يكي دو بار از روي پاي بابايي اومد پيش من و دوباره برگشت

اين شد كه اولين تجربه سينماي كيارش جزو بهترين تجاربش ثبت شد و واقعا من رو به داشتن پسري  فيلم و آهنگ و كتاب دوست، اميدوار كرد

خوب نميدونم ، ام شايد از اين به بعد بتونيم ديدن فيلم تو سينما رو به برنامه هاي سه نفرمون اضافه كنيم. البته بعد از ديدن يه فيلم غير كودكانه اين قضيه ثابت ميشه


بازم دريا ;-)

 

تعطيلي يا مرخصي اجباريه هفته اول شهريور ماه 91 :-) هرچي كه بود به نفع ما و از همه مهم تر گل پسر شيطون بلا تموم شد:


بيش از سه ساعت آب بازي و شنا و شن بازي تو هوايي كه نه سرد بود و نه گرم و در ساحلي كه خوشبختانه شن هاي تميز و آب نسبتا تميزي داشت، بهترين تفريحي كه برا آخر هفته كيارش مي شد جور كرد.

بابا رضاي مهربون مرسي كه برا پسر كوچولو وقت گذاشتي و همراهيش كردي.

و اما اين رو هم حتما بايد اينجا ثبت كنم تا گل مامان ببينه و بفهمه كه در نبودش ماماني كه حوس بازي به سرش زد، با خودش چه كرد. عصر روز پنج شنبه بود كه به همراه خاله فاطمه و مامان مهين و دو تا كوچولوها و بابا مرتضي راهي رامسر شديم، به قصد گردش تو مجموعه تله كابين!!

به محض ورود به مجموعه هر دو دختر و پسر، ياس و كيارش، هر كدوم از شدت خواب، تو ماشين از يه طرف غش كردن، از اون مدل خوابهاي عميق. اين شد كه من و خاله فاطمه سريع يكي از بازيهاي شهر بازي رو نشونه كرديم و تصميم گرفتيم از نبود بچه ها نهايت استفاده رو بكنيم و به اصطلاح تخليه انرژي بشيم:-(((((((((((((((((

الان كه اين عكس رو مي بينم هر بار از خودم مي پرسم آخه با اين وسيله وحشتناك چه تخليه انرژي صورت گرفت و با چه فكري و چه جراتي اون رو به عنوان تفريح و سرگرم كردن خودمون انتخاب كرديم :

بعد از پياده شدن هم تا آخر شب طپش قلب، سرگيجه و حالت تهوع همراهم بود و عبرتي شد تا ديگه بدون كيارش حوس بازي و تفريح به سرم نزنه

مرسدس بنز مدل 88!

 

وقتي پدر و پسر از انواع و اقسام بازيهاي هيجاني مثل فوتبال،‌ گاو بازي، دزد و پليس بازي و .... خسته ميشن و ديگه كم ميارن به اينجور كارا پناه ميبرن :

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

                            

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

اونقد اون تو موند كه كم كم نوك پاهاش از زير جعبه زد بيرون و يكدفعه متلاشي شد

امان از دست اين پدر و پسر كه لنگه هم هستن!

اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت

 
تعطيلات بعد از عيد فطر 91 بهونه اي خوب براي فرار از روزمرگي هاي آزار دهنده بود. و بهترين جا براي اين فرار جايي بود كه مي شد از اوضاع و احوال خانواده خبر گرفت :


 پسر كوچولوي من با اشتياق زياد رفت پيش عمويي كه فال حافظ ميفروخت و خواست كه مرغ عشق هايي كه كاغذهاي فال رو بر ميداشتن رو بگيره، اما همين كه مرغها رو دستش شروع به راه رفتن كردن داد بيدادش در اومد : "آي مامان كمك اينا دارن دست منو ميخورن! :-)))))))) "


باغ جهان نما كه هم روزاي قشنگي داري و هم شبهايي باشكوه.باغي كه دقيقا پشت حافظيه قرار گرفته و حال و هواي رستورانش كه ميز و صندليهاش در فضاي باز باغ قرار دارن و موسيقي سنتيش با آهنگ هاي قديمي و باد يكنواخت و خنكي كه از لاي درختاي باغ به صورت ميخوره حرف نداره و هيچ جاي دنيا پيدا نميشه

 

شهر بازي و پارك، كه از برنامه هاي حذف نشدنيه سفرهاي شيرازمون هست

شهربازي مجتمع ستاره (كيارش و دختر دايي مهربونش فرنيا)


بابا مرتضي و كيارش كه در حال تصادف با ماشين دايي فريد و فرنيا بودن


پارك خلدبرين(كيارش در حال قايق سواري با قايق پدالي - اولين بار بود كه تنها سوار مي شد)


و همبازيهاي پسر كوچولوي من : فرنيا ، ماهك و تيام كه در واقع هيچ كدومشون به معناي واقعي همبازي نبودن. به شدت مدل بازيهاشون دخترونه بود و هيچ جوره با علايق پسر من كه ماشين بازي و بدو بدو شلوغ كاري هست جور در نميومدن:

 

تو اين سفر كيارش به شدت با كلمات قلنبه سلنبه و حرفهاي عجيب غريبش باعث تعجب بقيه مي شد. جالب اينكه بسيار تلاش ميكرد اداي لهجه ما شيرازي ها رو در بياره. از جمله :

- مدام به عمو فرشيد مي گفت : آق فرشيد. كه البته شروع كننده عمو فرشيد بود كه اولين بار به كيارش گفت : آق كيارش.

- به مادر و غزل و ... مي گفت : والو يي ليوان آب برام بيارين.

- و هر از گاهي يكي دو تا "كاكو" هم مي پروند.

به اميد تجديد همه ديدارهاي كهنه شده

بچه هاي شاد

تو اين شهر زياد نميشه تنوع برا تفريح و سرگرم كردن پسر و پر كردن روزاي تعطيلش ايجاد كرد. مخصوصا اگه از همه فاميل هم دور باشي و جز رفت و آمد با دوستان كار ديگه اي نداشته باشي.

اكثر پنج شنبه ، جمعه هاي كيارش اگه برنامه مهموني رفتن و مهمون آمدني نباشه، به گشت و گذار و ماشين بازي تو پارك يا رفتن به شهربازي و سرزمين عجايب ميگذره و آخر سر هم با خوردن يه شام يا ناهار بيرون اين آخر هفته تموم ميشه.

اما هفته گذشته برا گل پسر كه موفق شده بود سه روز رو پشت سر هم كارهاي خوب بكنه يه برنامه متفاوت چيديم.

ناگفته نمونه كه اين كاراي خوب در حد دو بار جمع و جور كردن سه چهار تا از وسيله هاي اتاقش و مثلا سلام محكم دادن به مامان و بابا بعد از برگشتن از مهد كودك يا مثلا همكاري كردن با مربي هاي كلاس موسيقي بوده نه بيشتر

چند وقت قبل رستوراني رو در نزديكي خونه ديده بوديم به اسم "بچه هاي شاد" كه همه جاي اونم تبليغ كرده بود رستوران مخصوص بچه هاست.

 اين شد كه برنامه آخر هفته قبل ما جايي نبود جز Happy Kids 

رستوران محيط نسبتا شادي داشت و يه محوطه رو برا بچه ها درست كرده بودن كه ميتونستن با لگوهايي كه اونجا بود بازي كنن يا نقاشي بكشن و ... يه خانم هم تو اون محوطه بود كه ظاهرا وظيفه اش مراقبت از بچه ها و كنترل اونها بود.

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

  برا بچه هاي خيلي كوچيك تر تخت هاي كوچولويي گذاشته بودن كه راحت باشن و يه قسمت از رستوران هم برا گريم كردن بچه ها و عكاسي و اينجور برنامه طراحي شده بود.

و يه نكته خوب ديگه اينكه برا بچه هايي به سن و سال كيارش كه شايد ديگه دوست نداشته باشن تو صندلي بچه برا غذاخوردن بشينن، بالشت هايي رو به صندلي هاي معمولي دوخته بودن تا سطح صندلي بالاتر بيادو بچه ها راحت تر باشن.

غذاها هم اكثرا كم ادويه بود و بر عكس بقيه فست فود هاي شهر ، هيچ اثري از سوسيس و كالباس تو ليست غذاها نبود و بيشتر با تركيبات مرغ و گوشت طبخ شده بودند.

در مجموع با وجود انتظاراتي كه من به شخصه از يه رستوران مخصوص كودكان داشتم و نتونستم و اونجا به اون چيزايي كه ميخواستم برسم، اما به كيارش به شدت خوش گذشت. تمام وقتش رو به بازي با آجره ها گذروند و غذاش رو هم همونجا خورد.     

از طرفي از وقتي كه ماه رمضان شروع شده و سريال "خداحافظ بچه" رو همراه من و بابايي نگاه ميكنه، به شدت به نوزاد ها و بچه هايي كه تازه به راه افتادن علاقه نشون ميده در حدي كه صداش رو نازك ميكنه و ساعت ها ذوق ميكنه و سرتاپاشون رو بوس ميكنه، اونجا هم يه دختر نازنازيه كوچولو رو پيدا كرده بود و غرق ماچ و بوسه اش كرد :                           

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

وجود اينجور فضاها نشونه هاي مثبتي از رشد تفكر آدماي دور و برمون و ارزش گذاشتن برا بچه هامون هست و اميد اينكه اين فضاها فقط به يه اسم و يه تبليغ پر سر و صدا تموم نشه و واقعا اون امكاناتي كه لازمه براي تك تك بچه ها فراهم بشه.

 

من و اتاقم

برنامه هر روز كيارش به محض ورود به خونه :

1- به محض وارد شدن از در خونه با خودش تكرار ميكنه: كفشامون رو بايد دم در در بياريم چون خونمون كثيف ميشه. و منتظر ميمونه تا مامان يا بابا دولا بشن و چسب كفشش رو باز كنن.

۲- به سرعت برق و باد ميره تو اتاقش و خدا نكنه كه شب قبل مامان ميترا اتاق رو مرتب كرده باشه، اونوقته كه با كلافگي تمام ، اتاق رو به حالت اول بر ميگردونه اونم اين شكلي :‌

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

با تلاش هر چه تمام تر تمام قفسه ها رو خالي ميكنه و بعضي موقع ها هم با خوندن آواز اين كارو انجام ميده،

جعبه ماشين هاش رو بر ميگردونه، كيف پازلهاش رو خالي ميكنه، عروسكاش رو مي ريزه و .....  

اما بعد با حوصله و دقت تمام شروع ميكنه به چيدن اون وسايل و اين نكته خيلي جالب از خصوصيات اخلاقي و رفتاري پسر كوچولو هست كه در عين به هم ريختگي سعي ميكنه برا وسايلش دسته بندي ايجاد كنه و اونا رو به شيوه خودش و با نظمي كه از نظر خودش قابل قبول هست،  كنار هم بچينه   

بعد از حدود يك ساعت ور رفتن با اين وسايل و اسباب بازي ها كه تقريبا ميشه گفت به صورت مفيد با همشون ور ميره و بازي ميكنه، يه هويي احساس ميكنه كه خوابش مياد و خسته شدهاونوقته كه ميره سراغ بالشت و پتوي محبوبش و وسط همه ي اون به هم ريختگي ها دراز ميكشه و فقط چند دقيقه به خودش استراحت ميده :     

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

 و اين جريان تا شب ادامه داره، و باز يه نكته خيلي خوب ديگه اينكه بيشتر به هم ريختگي هاي كوچولوي مامان تو اتاقش هست و تذكراي مامان ميترا تا يه حدي اثر كرده و كمتر تو هال و جاهاي ديگه ميشه اثراتش رو ديد

و اما هر شب بعد از همه ي اون ريخت و پاشها زماني كه بابا و پسرش ميرن براي پروژه خواب، كار مامان ميترا تو اتاق كيارش شروع ميشهو با نهايت سعيش همه چيز رو به حالت اول برميگردونه و در بهترين حالت به صورت زير در مياد :

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

اخيرا با تكنيك هاي ستاره گرفتن و جايزه و ... بعضي اوقات پسر كوچولو هم به مامانش كمك ميكنه و در حد جمع كردن فقط ماشين هاش و يا مثلا حيوونهاش يا پازلهاش اونم فقط چند تا دونه شون همكاري داره

جمع كردن اتاق برا مامان ممكنه سخت باشه، ولي ياد دادن نظم و ترتيب و قانون هاي خونه به پسر كوچولو اهميتش بيشتره و تا اونجايي كه بتونه اين كار رو ادامه ميده.

 

خوابم مي آد

تو هر دوره اي يه سناريو برا خوابوندن كيارش داشتيم:

تا قبل از يكسالگي راهكارهايي مثل شير خوردن، راه بردن (به مدت طولاني همراه با خوندن شعر و آواز)، تكون دادن روي پا و در نهايت گذاشتن آهنگ!!!!!!!!! جواب ميداد.

از يك تا دو سالگي بازم اولين راه چاره شير خوردن بود و بعدش بازم بعضي از اوقات راه بردن آخرين حربه بود.

از دو تا سه سالگي ديدن انواع و اقسام فيلم ها همدم بعد از ظهر ها و شب هاي كيارش بود. چه آوارگي ها كه من و بابا مرتضي و البته بيشتر بابا مرتضي سر اين قضيه نكشيد. هر شب موقع خواب بالشت و پتوش رو بر ميداشت و جاش رو روي مبل درست ميكرد و حداقل دو تا كارتون رو مي ديد و بعضي اوقات هر كدوم رو نصفه و نيمه نگاه ميكرد يا مثلا يكي رو دو بار نگاه ميكرد يا ميزد جلو كه يه تيكه هاي خاصيش رو كه دوست داشت بياد. بابا مرتضي هم اگه رو مبل جا بود كنارش دراز ميكشيد و همراهيش ميكرد و اگه هم جا نبود كه به ناچار رو زمين دراز ميكشيد تا پسر كوچولو خوابش ببره. اين وسط اگه من بيدار بودم كه نصف شب پا ميشدم و تلويزيون رو خاموش ميكردم و پسر كوچولو رو ميذاشتم سر جاش و بابا مرتضي رو كه ديگه تقريبا رو زمين خشك شده بود راهي جاش ميكردم. اگه هم خوابم عميق ميشد كه ديگه تا صبح همون شرايط ادامه داشت.

از سه سالگي به اين ور آقا كوچولو تصميم گرفت از فيلم هاي سيار استفاده كنه و اينجوري ميتونست هر جايي كه ميخواست بخوابه . منظور از فيلم سيار چيزي نيست جز هندي كم. بعد از ظهر ها روي مبل و شب ها هم تو اتاق مامان و بابا ساعت ها فيلم هاي هندي كم رو اين ور و اون ور ميكرد و از به دنيا اومدنش نگاه ميكرد تا جشن تولداش و مسافرت ها و ... گاهي اوقات خسته كه مي شد خودش خاموش ميكرد و ميخوابيد و گاهي اوقات هم هندي كم پرت ميشد يه گوشه و پسر كوچولو بيهوش يه گوشه ديگه مي افتاد :‌

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

آپلود عكس , آپلود رايگان عكس , آپلود تصوير , آپلود فايل , آپلود سنتر ,آپلود عکس برای وبلاگ , فضای  رایگان برای آپلود عکس , آپلود عکس با لینک مستقیم , آپلود عکس رایگان, free image upload center , آپلود رایگان فیلم , آپلود عکس برای بلاگفا

 اين جريان ادامه داشت تا اين اواخر كه پسر كوچولو كم كم داره ديدن هندي كم رو هم ترك ميكنه و به قصه و شعر و حرف و .... قبل از خواب رضايت ميده.

گاهي اوقات از تحمل اين شرايط به تنگ ميام و حرص ميخورم. مخصوصا شبا يا روزايي كه به شدت به خواب احتياج دارم و خسته ام.

ولي همه اين عصبانيت ها اون لحظه اي كه چشماي كنجكاو و ناز اين فرشته هاي كوچولو بسته ميشه، فروكش ميكنه و مثل آبي سرد ميشه روي آتيشي كه بي دليل روشن شده.

دوست دارم فرشته نازم.


پي نوشت 1 : اين بالشت سبز رنگ توي عكس ، همراه و يار ديرينه شفيق كيارش هست كه از نوزادي باهاشه و گل پسرم به هيچ وجه حاضر نيست تركش كنه(به زودي بايد برم و چند تا عين اين روبالشتي رو بگيرم تا نخ نما نشده)



 

هديه شيرين

امسال مامان ميترا هديه تولد 31 سالگيش رو از دستاي كوچولوي پسري گرفت كه با اشتياق تمام و با كلي هماهنگي با بابا مرتضي هديه رو آماده كرده بودن.

دو شب پيش ، پنج شنبه شب 30ام تير ماه، وقتي كه از شهر بازي برگشتيم خونه و من تو اتاق خواب مشغول جمع و جور كردن و مرتب كردن لباسها بودم يه صداي كوچولو از پشت سرم (با جيغ و خنده و اشتياق تمام) گفت: مامان جون تولدت مبارك و وقتي برگشتم نگاش كردم پاكت هديه رو دو دستي بهم داد و بوسم كرد.

شيرين ترين هديه اي كه تو تمام اين سالها گرفته بودم همين بود. اين يه نشونه ديگه است از اينكه پسر كوچولو روز به روز داره شخصيتش كامل تر ميشه و شكل ميگيره.

بابا مرتضي و كيارش عزيزم دوستتون دارم به خاطر همه مهربونياتون