تو اين چند سال همه چيز رو سعي كرده تجربه كنه و هر بار به يه شكل و با يه ابزار و وسيله خاص. گاهي نجار شده، گاهي پزشك، بعضي موقع ها راننده و هر از گاهي هم آشپز و مهندس. اما اين تجربه جديد بود.

دو هفته قبل كه به اتفاق دوستانمون براي خريد به يكي از فروشگاههاي بنتون رفته بوديم، چشممون به يه ست جالب خورد كه درجا برا كيارش و دوست تپل مپلش هيراد، خريديم و فسقل خان به اين شكل در اومد :‌

از بعد از اون روه هم هر بار كه حموم ميره ، سريع دم و دستگاهش رو بر ميداره و به خيال خودش ميره شنا و تو اون فسقل حموم و جا چه بازيهايي كه نميكنه.


و اما دو ماه اول پاييز، ماههاي پر رفت و آمد برا ما بود. دختر عمه بابا مرتضي، نسيم جون با همسرش از انگليس اومدن و سه تا مراسم عروسي رو تو ايران برگزار كردند. يه جشن حنابندان شمال و يه عقد و عروسي هم تهران. پسر كوچولوي من هم كه عاشق بزن و برقص و مهموني رفتن و مهموني دادن هست تو اين مدت خدا رو شكر حسابي استفاده كرد .

بهتر از همه برا كيارش مراسم شمال بود كه از صبح روز جشن تو باغ پدربزرگ بابا مرتضي كه محل برگزاري جشن بود، مشغول بازي و چاله كني بود و تا عصر كارش ادامه داشت :


                                           

 بعد از اتمام كارش يه پسر خسته و كوفته تحويل گرفتيم و در نهايت دو ساعت قبل از شروع جشن آنچنان خوابيد كه به زور و ضرب تونستيم بيدارش كنيم و خودمون رو به مراسم برسونيم .

اينم عكس كيارش و دختر عمو جونش ياس طلا تو جشن نسيم جون:‌

اين كه اين دو تا آتيش پاره تو جشن چه ها كردند كه بماند. اما بهونه اي خوب بود برا ديدن اقوام شمالي و عوض شدن حال و هوامون اميد اونكه زندگي هايي كه بعد از اين جشن ها شروع ميشه پر از آرامش و تفاهم و شادي باشه.


پي نوشت :‌ از اونجايي كه من هر از چند گاهي تو يكي از پستاي وبلاگ پسركم آمار دندون درآوردنش رو مي دادم، گفتم اين رو هم به عنوان ختم كلام اينجا بنويسم كه آخرين دندان شيري كيارش هم در سه سال و هشت ماهگي!!!!!!!!! در اومد و به اين داستان فعلا خاتمه داد.