تعطيلات
امسال اولين سالي بود كه بيست روز مي تونستيم بدون دغدغه كار و رفت و آمد و مشغله هر روز كنار هم باشيم اين فرصت برا هر سه تامون غنيمت بود.
شيراز رو در صدر برنامه ها گذاشتيم و تصميم گرفتيم كه سال تحويل رو در كنار مادر و خاله مريم بگذرونيم. 29 ام صبح در حاليكه برق شادي تو چشماي خواب آلودت ديده مي شد سوار ماشين شديم. چندين بار در حال لباس پوشوندن بهت ازم پرسيدي كه مهد كودك نميخوايم بريم و هر بار كه جواب منفي منو مي شنيدي با خوشحالي هر چه تمام تر تو جات كش ميومدي و منتظر رفتن مي شدي. اما نكته جالب اينكه به محض اينكه از پاركينك خارج شديم و چند لحظه اي بابا ماشين رو بيرون پارك كرد و برگشت بالا تا در و پنجره ها رو يه بار ديگه چك كنه، ازم پرسيدي مامان رسيديم!!!!!!
تو طول راه هم چندين بار با متانت تمام از طولاني بودن راه گله مي كردي و در نهايت خودت رو با بازي و آهنگ و خونه اي كه برا خودت عقب ماشين درست كرده بودي و اونجا استراحت مي كردي، سرگرم مي كردي.
سفر رفتمون به شيراز از هميشه بيشتر طول كشيد چون يه روز قبل از عيد بود و همه به سرعت داشتن خودشون رو به مقصداشون مي رسوندن اما با يه شب استراحت همه چيز به حالت عادي برگشت.
برخوردت تو اين سفر با شيراز و شيرازي ها بسيار متفاوت بود و اولين چيزي كه خيلي خيلي برات جالب بود "لهجه" اطرافيانت بود. جالب اينجاست كه تو اين همه رفت و آمدي كه به شيراز داشتيم هيچ وقت "لهجه" انقدر جلب توجه نمي كرد و اين بار متفاوت تر از هميشه بود.
شب اول همه حرفها برات خنده دار بود و بارها با هيجان ميومدي پيشمون و مي گفتي:
مامان ، مادر به آب ميگه آبو ، به در ميگه درو و ...
تا دو روز اين عكس العمل ادامه داشت. اما از روز سوم لهجه خودت هم تغيير كرد و ديگه نهايت تلاشت رو مي كردي كه مثل بقيه حرف بزني :-))))))))))))))))))))) تا حدي كه مادر رو مي خواستي صدا كني مي گفتي :
مادرو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يا
واللللو به من آبو رو بدين !!!!!!!!!!!!!!!!!
مثل هميشه از روز بعد از عيد ديد و بازديدامون شروع شد و چندجا هم تونستيم برا گردش بريم. خب با توجه به شلوغي و ازدحامي كه به خاطر مسافرا ايجاد شده بود، برنامه هاي گردشيمون خيلي محدود شده بود :
باغ عفيف آباد رو ديديم كه هميشه جزو آپشن هامون هست و به علت زمين چمن بزرگي كه داره ساعت ها كيارش سرگرم ميشه :

باغ شاپوري كه جزو ديدني هاي جديد شهرمون هست و به تازگي بازديدش برا عموم آزاد شده :

و بعد از جاهاي ديدني، كيارش ترجيح مي داد كه بيشتر وقتش رو به گردش و تفريح با دختر دايي و دختر خاله هاش بگذرونه و بي نهايت از بودن در كنارشون لذت مي برد :
كيارش و ماهك در حياط باغ زيباي شاپوري

كيارش و فرنيا در پارك محله اي نزديك خونه مادر


يك حركت بسيار جالب از كيارش اين بود كه شبي كه خاله مژده براش تولد گرفته بود، بعد از اتمام تولدش با اصرار تمام خواست كه با دايي فريد و خاله فرانك و فرنيا بره خونشون و اين كارو هم كرد. با نهايت توانش چسبيده بود به خاله فرانك و از دور به من مي گفت كه :
نگران نباش مامان ، ميرم بازي مي كنم و زود ميام پيشت.
از اونجايي كه كيارش شخصيتا وابسته است ما انتظار داشتيم كه تا دم در حياط باهاشون بره و دوباره برگرده. هر بار هم كه ميخواستيم همراهيش كنيم با عصبانت مي گفت كه شما برگرديد خونه، من ميخوام برم. در نهايت در كمال ناباوري با آرامش تمام باهاشون رفت!! تا ساعت 2:30 صبح خونه دايي فريد با فرنيا مشغول بازي بود و به زور و بلا رفتيم دنبالشو آورديمش خونه !!!!!!!
از فرصتي كه داشتيم استفاده كرديم و يه سفره دو روزه به بنادر خليج فارس داشتيم. بندر جم ، بندر سيراف و عسلويه
كيارش و ماهك در كنار خليج فارس



تو راه برگشت هم در جاده فيروز آباد به شيراز در كنار محل تاريخي به نام آتشكده از چادر عشاير فارس ديدن كرديم و كيارش با اين كلاه مخصوص مردهاي عشاير عكس گرفت :

بعد از 11 روز ، بايد برمي گشتيم تهران و راهي شمال مي شديم. اما كيارش به شور و شوق ديدن شمالي ها و مخصوصا رسيدن به بابارضا تو راه برگشت ناراحتي نمي كرد و نسبتا راضي بود.
يه شب توقف داشتيم و روز 10 ام راهي شمال شديم. اونجا هم مثل هرجاي ديگه تو عيد برنامه ديد و بازديد ها به راه بود.
اما بيشترين اشتياق كيارش برا رفتن به شمال عملي كردن برنامه هاش بود . اين برنامه ها شامل گرفتن قورباغه !!!!! مار!!!!!! لاك پشت!!!!!!! ماهي!!!!!!!! حلزون و ....... يه عالمه خزنده و جانور ديگه بود.
تو اين برنامه ها بابا رضا با نهايت تلاشش باهاش همكاري داشت و حياط خونه رو تبديل كرده بود به يه باغ وحش كوچيك.
تو يه سبد قورباغه هايي بود كه بابا رضا از باغش براش گرفته بود :

يه جاي ديگه لاك پشتي بود كه عمو عليرضا موفق به گرفتنش شده بود :

و يه ظرف پر از حلزون هاي زنده كه تو همديگه وول مي خوردن و اين ور اون ور مي چسبيدن.
آخرين روز هم كه بابا رضا سنگ تموم گذاشت و دو تا ماهي قزل آلاي كوچيك برا كيارش خريد و تو يه لگن بزرك تو حياط برا كيارش گذاشت تا باهاشون بازي كنه.
اينم بگم كه در نهايت يكي از اون ماهي ها رو منجمد كرديم و با خودمون تا تهران آورديم تا كيارش دلتنگي نكنه. البته بقيه جانورها رو هم به اين شرط تنها گذاشت كه بابا رضا همونجا تو حياط نگهشون داره تا دفعه بعد كه دوباره كيارش بره.
از وقتي هم كه برگشتيم هر شب زنگ مي زنه و احوال تك تكشون رو مي پرسه و واي به حال بابا رضا اگه اونا رو آزاد كرده باشه! :-))))))))))))))))))))))))))
بعد از 20 روز تعطيلي اولين روز مهد كودك رو با خوبي شروع كرد و تنها علتش هم شوق و ذوق بردن كيفي بود كه خاله مرسده برا تولدش خريده بود و شكل ماشين مك كوئين بود.
اما از روز بعد تا به امروز هر يه روز كه ميره مهد كودكش شبش مياد از من مي پرسه : مامان فردا تعطيله! :-(










(کیارش 1روزه)