آخر فصل گلبارون
هفته هايي كه گذشت برامون پر از رفت و آمد و اتفاقهاي خوب بود. 27 ارديبهشت ماه عروسي عمو مجتبي بود. عمويي كه از نوزادي كيارش تا 4 سالگيش باهاش بود و لحظه هاي خوبي رو با هم گذروندن
. به مناسبت همين عروسي سفري به شمال داشتيم كه مادر و خاله مريم و دايي فريد و خاله فرانك و فرنيا باهامون همراه شدند.


اين عروسي حاشيه هايي هم داشت، از جمله اينكه كيارش فقط يك ساعت اول مراسم رو تونست سرپا بمونه بعد از حدود ساعت ۸ تا آخر مراسم كه ۱۲:۳۰ شب بود تو اون همه سر وصدا و بزن و بكوب و هياهو كاملا خواب بود و هيچ گونه حضوري نداشت
روز عروسي از صبح با فرنيا كنار دريا شن بازي كردن و حتي وقتي بارون شديد گرفت و همه خيس آب شده بوديم، در حاليكه موهاشون كاملا خيس شده بود و چسبيده بود به سرشون حاضر نشدن از بازي دست بردارند.
بعد از ظهر هم تا دم دماي رفتنمون به عروسي تو حياط بابا رضا در حال بازي بود و اين شد كه ديگه هيچ تواني برا ادامه شب نداشت و به خواب عميقي فرو رفت![]()
ناگفته نمونه كه به من و بابايي خوش گذشت![]()
ولي برا خودش ناراحت شدم . چون خيلي ذوق و شوق عروسي داشت و وقتي لباسهاي جديدش رو مي پوشيد و برا عروسي آماده مي شد حسابي هيجان زده بود.
چهار روز اقامتون تو شمال بر عكس هميشه به جاي خونه بابا رضا در رامسر گذشت. خب طبيعتا خونه پدر داماد قبل از عروسي پر از مهموناي متفرقه ست . اين شد كه ما ترجيح داديم به همراه مادر و خاله و دايي در رامسر مستقر بشيم و به شهسوار رفت و آمد كنيم.
كيارش در حياط مهمانسراي شركت در رامسر![]()

با وجود دوندگي هاي زيادي كه قبل از عروسي داشتيم تمام سعيمون رو كرديم كه بازي بچه ها رو هم تو برنامه مون جا بديم و راضيشون نگه داريم :
كيارش در قايق پدالي در حال آواز خوندن به حالت ايستاده و متحرك
- ساحل رامسر

دو روز بعد از عروسي برگشتيم تهران و چند روز بعدش خاله مژده و عموفرشيد و ماهك به جمعمون اضافه شدند و چند روزي رو مهمون ما بودند.
تو اين چند روز ماهك و كيارش حسابي تو حياط خلوت كوچيك پشت خونمون بازي كردند و هر آنچه داشتندو نداشتند اونجا پهن كردند و تا ميتونستند لذت بردن :
ا
از ديروز دوباره روزهاي ما حالت عادي به خودش گرفت و همه با هم رفتند و من و كيارش و بابا مونديم با يه دنيا كار و كلاس و دوندگي
به اميد تكرار شدن روزهايي كه من كيارش عاشقش هستيم و همه دورمون جمع هستن
ج
(کیارش 1روزه)